مرد از صندلی برخاست. رو کرد به دیگری. گفت بفرما بشین. گمان کرد تعارف است، با خنده گفت ممنون. مرد دست گذاشت سر شانهاش. با فشاری مهربان هلش داد سمت صندلی. دیگری سالخورده نبود. موهایش سفید نبود. بچه بغل نداشت. پایش، دستش شکسته نبود. جوان بود، ژندهپوش، خسته، خاک خورده. خاکهای کار را تکانده بود، اما پیرهنش هنوز بوی خاک میداد. شادی چشمهاش عریان بود. گونههاش انگار میرقصیدند، نه برای اینکه روی صندلی مینشیند و خستگی میتکاند. برای این بود کسی به او احترام میگذارد. انسانی خستگیهاش را ارج مینهد. لبهاش پر بود تبسم. خستگی نداشت.
۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه
اتوبوس،ایستاده،نشسته
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر