۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

هر یک از دایره جمع به راهی رفتند

این خیابانِ پر از ماشین و موتور و بوق با بوی آسفالت داغ، دلخوشی‌ای پنهان دارد؛ کوچه‌هایش. هنوز زور نوگراییِ مردم این روزگار به کوچه‌های باریک و کاه‌گلی و پیچ در پیچ این‌جا نرسیده است. سمت چپ، چهار کوچه می‌رود توی بافت قدیم چهارمردان. کوچه‌ها باریک‌تر می‌شوند و شاخه به شاخه. کوچه‌های بن‌بست، کوچه‌هایی که به هم می‌رسند. کوچه‌هایی که پرند از خاطراتِ ما، شاید فقط من.

آدم‌ها وقتی با هم بودنشان تمام می‌شود، هم را فراموش می‌کنند، خیلی زود. وقتی می‌روند توی یک دایره‌ی نو، محبت‌های دلشان را زیر و رو می‌کنند. عاشقانه‌های همه‌ی این دایره‌ها دروغ است. همین که رفتی بیرون، دیگری می‌آید و راهی برای بازگشت نیست. کوچه‌پس‌کوچه‌های کاه‌گلیِ چهارمردان، انگار تمام جوانیِ از دست رفته‌ی من است، دایره‌ای که هیچ‌گاه هیچ‌کس باور نمی‌کرد از هم بپاشد. اما همه‌ی زندگی دست ما نیست.

امروز وقتی راهم را دور کردم و از آن کوچه‌ها گذشتم، زنگ زدم تک‌تک آن دایره، هیچ‌کدام جواب ندادند. پیش از این هم جواب نمی‌دادند، سرشان شلوغ است و هزار مشکل دارند. این اشتباه من است که هنوز توی آن حلقه‌ی دوست‌داشتنی‌ام.

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

به درک، به جهنم

گفت به درک। خیلی جدی، خیلی محکم و خیلی راحت। من اعتراض داشتم، به حرف‌هاش، به نگاه‌هاش، به وسواس‌هاش। گفته بودم به دیگری –هرکه باشد- شک نکند، بدی‌هاش را برایم جار نزند و به دوستی‌هام کاری نداشته باشد. اما شک کرد و گفت و گیر داد. تهدیدش کردم. تهدید نه، هشدار. گفتم این طور نمی‌شود با هم بود. نمی‌خواهم پای دیگری باز شود به دوستی‌هامان. هر که باشد. برای با هم بودن هزار بهانه است و برای گفتن و شنیدن هزار سخن زیبا. قبول نکرد، ایستاد. گفتم نمی‌شود. پشت کردم و رفتم. پر بودم تردید. رفتنم جدی نبود. منتظر کلامی بود. چیزی که گام رفتنم را سست کند و لبم را بخنداند. این قدر برایش اهمیت داشتم که رفتنم وادارش کند. گفت به درک. خیلی راحت و خیلی جدی.

گام‌هایم سست شد. ایستادم. لبم نخندید. اشتباه کردم. این قدر برایش اهمیت نداشتم که رفتنم وادارش کند. نمی‌دانم «به درک» همه معنای تلخی را داشت که من حس کردم. یا فقط یک دفاع ناشیانه از خود بود. من برگشتم. نمی‌‌خواستم دوستی‌مان ویران شود. هنوز برایم مهم بود. برگشتم. لبخندی زدم. تبسمی حیران و مهربان. خندید. همه چیز برگشت. مثل یک زلزله‌ای که نیامده باشد. این چند روز، این چند روز تلخ در این فکرم وقتی عزیزترین‌مان بگوید قهرقهر تا روز قیامت، چرا ما باید بگوئیم به جهنم، به‌ درک.


۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

لذت فلسفه

در فلسفه لذتی وجود دارد؛ حتی در سراب بیابان‌های علم ما بعد الطبیعه جذب و کششی هست. هر طالب علمی این معنی را تا هنگامی که ضروریات قاطع حیات مادی او را از مقام بلند اندیشه به سرزمین پست مبارزه‌ی اقتصادی فرود نیاورده است، درک می‎کند. اغلب ما در بهار عمر خویش روزهای طلایی را گذرانده‌ایم که در آن معنی قول افلاطون را که «فلسفه لذتی گرامی است» درک کرده‌ایم ،در آن روزها عشق به حقیقتی ساده آمیخته با اشتباه برای ما خیلی برتر از لذایذ جسمانی و آلودگی‌های مادی بود. ما همواره در خود ندای مبهمی می‌شنویم که ما را به سوی این نخستین عشق به حکمت می‌خواند. ما مثل براونینگ چنین می‌اندیشیم که:«طعام و شراب من برای تحصیل معنی زندگی است.» قسمت اعظم زندگی ما بی‌معنی است و در تردید و بیهودگی هدر می‌رود؛ ما با بی نظمی‌هایی که در درون و بیرون ماست می‌جنگیم و مع ذلک حس می‌کنیم که اگر بتوانیم روح خود را بشکافیم یک امر مهم و پرمعنی در آن پیدا می‌کنیم . ما در جستجوی فهم اشیاءهستیم؛ «معنی زندگی برای ما این است که خود و آنچه را که به آن برمی‌خوریم به روشنی و شعله‌ی آتش مبدل سازیم. »؛ مانند میتیا در «برادران کارامازوف» از «کسانی هستیم که احتیاجی به آلاف الوف ندارند، فقط پاسخی به سؤالات خود می‎خواهند»؛ ما می‌خواهیم ارزش و دورنمای اشیایی را که از نظر ما می‌گذرند دریابیم، و بدنی وسیله خود را از طوفان حوادث روزانه بر کنار داریم. ما می‎خواهیم پیش از آنکه دیر شود اشیای کوچک را از بزرگ تشخیص دهیم و آنها را چنانچه در واقع و نفس الامر هستند ببینیم. ما می‎خواهیم در برابر حوادث و ناملایمات خندان باشیم و هنگام مرگ هم تبسمی بر لب داشته باشیم. ما می‎خواهیم کامل باشیم و نیروها و قوای خود را بررسی کنیم و آنها را نظم و ترتیب دهیم و امیال خویس را هماهنگ سازیم، زیرا نیروی منظم و مرتب آخرین سخن اخلاق و فن سیاست و شاید آخرین کلمه ی منطق و ما بعد الطبیعه نیز هست.

ثورو می‎گوید :«برای فیلسوف شدن داشتن افکار باریک و حتی تأسیس مکتب خاص کافی نیست، تنها کافی است که حکمت را دوست بداریم و بر طبق احکام آن زندگی ساده و مستقل و شرافت‌مندانه و اطمینان بخش داشته باشیم.» اگر ما فقط حکمت را پیدا کنیم می‎توانیم مطمئن باشیم که بقیه به دنبال آن خواهد آمد. بیکن چنین اندرز می‎دهد :«نخست اموری را که برای روح خوب و صالح است جستجو کن تا چیزهای دیگر بر آن بیفزاید و یا لااقل فقدان آن حس نشود.» حقیقت ما را توانگر نمی‌سازد ولی آزاد بار می‎آورد.

ویل دورانت، لذات فلسفه، ص 2

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

اتوبوس،ایستاده،نشسته

مرد از صندلی برخاست. رو کرد به دیگری. گفت بفرما بشین. گمان کرد تعارف است، با خنده گفت ممنون. مرد دست گذاشت سر شانه‌اش. با فشاری مهربان هلش داد سمت صندلی. دیگری سال‌خورده نبود. موهایش سفید نبود. بچه بغل نداشت. پایش، دستش شکسته نبود. جوان بود، ژنده‌پوش، خسته، خاک خورده. خاک‌های کار را تکانده بود، اما پیرهنش هنوز بوی خاک می‌داد. شادی چشم‎هاش عریان بود. گونه‌هاش انگار می‌رقصیدند، نه برای این‌که روی صندلی می‌نشیند و خستگی می‌تکاند. برای این بود کسی به او احترام می‌گذارد. انسانی خستگی‌هاش را ارج می‌نهد. لب‌هاش پر بود تبسم. خستگی نداشت.



۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

زنی که نیم‎سوخته بود

یک روز زنی دهاتی نزد پدرم* آمد. صورت و گردن و سینه و دست‌هایش تا بازو پانسمان شده بود، یعنی با پنبه و پارچه‌ی نازکِ نوار مانند بسته شده بود. یقین داشتیم زنی فقیر است و تمنای چیزی دارد. لحظه‌ای نگذشت اظهاری کرد که ما همه، خود را نسبت به او کوچک دیدیم و در دل از خیالی که درباره‌اش کردیم، استغفار نمودیم.

گفت: «دختران خردسال هم‌سایه‌ها در خانه‌ی ما جمع شده بودند و با دختر کوچک من بازی می‌کردند. دختران خرد هوس‌شان می‌گیرد. که مانند زنان کلان تنور را آتش کنند، هیزم در تنور می‌افکنند و یکی از دختران نادان می‌رود داخل تنور و هیزم‌ها را آتش می‌زند. من در اتاقم نشسته و مشغول خیاطی بودم که ناگهان یکی از دخترها سراسیمه دوید پیش من و گفت یکی از بچه‌ها در تنور می‌سوزد.

من آشفته و بی‌خود گشته از اتاق بیرون دویدم نخست در میان دختران که در صحن بودند نگاه کردم ببینم آیا بچه‌ی خودم میان آن‌هاست یا نه. پس از آن خودم را به سر تنور رسانیده و هم‌چنان‌که شعله‌ی آتش بلند بود بی‌محابا سرو سینه را در آتش فروبردم و دخترک بی‌گناه را از میان تنور اتش بیرون آوردم. چنان‌که می‌بینید روی و موی و سینه و گردن و دست‌هایم سوخته است؛ لیکن چون دیر رسیدم همه‌ی بدن دخترک سوخته بود تلف شد.

حال آمده‌ام بپرسم که آیا برای این‌که یک لحظه تأخیر کردم و نخست در میان بچه‌ها نگاه کردم تا از سلامتی بچه‌ی خودم مطمئن شوم،چون‌که شاید اگر این مختصر درنگ را نکرده بودم چند ثانیه زودتر دخترک نجات می‌یافت و نمی‌مرد. می خواهم بدانم آیا من مسئولم؟»

زنی که خودش را در راه وجدان به سوختن داده و با آن‌که معلومش شده بچه‌ی خودش نیست فقط در راه خدا و انسانیت این فداکاری را نموده که معلوم نیست جان سالم بیرون برد یا نه، باز خاطرش آرام نیست و می‌خواهد اطمینان پیدا کند که آیا مسئولیتی متوجه وی نیست।


* شیخ عباس تربتی، پدر مرحوم راشد، کتاب فضیلت‎های فراموش شده درباره‎ی زندگی وی است.
منبع: راشد،حسین‎علی، مقالات راشد، انتشارات اطلاعات، ص 170-171

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

در نظر سبکتکین

وقتی می‌گویم «الف» را به خاطر قدرت استدلالش، «ب» را به خاطر اصول اخلاقی‌ش و «جیم» را به خاطر کنترلی که بر خشمش دارد تحسین می‌کنم، به این معنا نیست که هرگز از الف استدلال سُست یا از ب بی‌اخلاقی یا از جیم عصبانیت ندیده‌ام. چیزی که وادارم می‌کند تحسین‌شان کنم بی‌عیب بودن‌شان نیست؛ این است که عیب را عیب می‌دانند و اگر ازشان سر بزند، به جای انکار و توجیه، به‌ش اعتراف می‌کنند و –اگر بتوانند- به خاطرش عذر می‌خواهند.

حالا این وسط، کسی که مدام می‌آید و می‌رود و داستان‌هایی از عیب‌های الف و ب و جیم برای من تعریف می‌کند تا به خیال خودش به رُخم بکشد که دربارهٔ آن‌ها اشتباه می‌کنم، زیر پای خودش را می‌کَنَد و خودش را از چشم من می‌اندازد। وگرنه کار شناخت من از آن آدم‌ها به جایی رسیده که فقط خودشان می‌توانند زیر آب خودشان را بزنند و مرا از تحسین باز دارند؛ آن هم با قصد و ارادهٔ قبلی، نه اتفاقی و ناخواسته.

پ।ن:
عنوان از این مصرع سعدی، «در نظر سبکتکین عیب ایاز می‎کنی» اقتباس شده است