یک روز زنی دهاتی نزد پدرم* آمد. صورت و گردن و سینه و دستهایش تا بازو پانسمان شده بود، یعنی با پنبه و پارچهی نازکِ نوار مانند بسته شده بود. یقین داشتیم زنی فقیر است و تمنای چیزی دارد. لحظهای نگذشت اظهاری کرد که ما همه، خود را نسبت به او کوچک دیدیم و در دل از خیالی که دربارهاش کردیم، استغفار نمودیم.
گفت: «دختران خردسال همسایهها در خانهی ما جمع شده بودند و با دختر کوچک من بازی میکردند. دختران خرد هوسشان میگیرد. که مانند زنان کلان تنور را آتش کنند، هیزم در تنور میافکنند و یکی از دختران نادان میرود داخل تنور و هیزمها را آتش میزند. من در اتاقم نشسته و مشغول خیاطی بودم که ناگهان یکی از دخترها سراسیمه دوید پیش من و گفت یکی از بچهها در تنور میسوزد.
من آشفته و بیخود گشته از اتاق بیرون دویدم نخست در میان دختران که در صحن بودند نگاه کردم ببینم آیا بچهی خودم میان آنهاست یا نه. پس از آن خودم را به سر تنور رسانیده و همچنانکه شعلهی آتش بلند بود بیمحابا سرو سینه را در آتش فروبردم و دخترک بیگناه را از میان تنور اتش بیرون آوردم. چنانکه میبینید روی و موی و سینه و گردن و دستهایم سوخته است؛ لیکن چون دیر رسیدم همهی بدن دخترک سوخته بود تلف شد.
حال آمدهام بپرسم که آیا برای اینکه یک لحظه تأخیر کردم و نخست در میان بچهها نگاه کردم تا از سلامتی بچهی خودم مطمئن شوم،چونکه شاید اگر این مختصر درنگ را نکرده بودم چند ثانیه زودتر دخترک نجات مییافت و نمیمرد. می خواهم بدانم آیا من مسئولم؟»
زنی که خودش را در راه وجدان به سوختن داده و با آنکه معلومش شده بچهی خودش نیست فقط در راه خدا و انسانیت این فداکاری را نموده که معلوم نیست جان سالم بیرون برد یا نه، باز خاطرش آرام نیست و میخواهد اطمینان پیدا کند که آیا مسئولیتی متوجه وی نیست।
* شیخ عباس تربتی، پدر مرحوم راشد، کتاب فضیلتهای فراموش شده دربارهی زندگی وی است.
منبع: راشد،حسینعلی، مقالات راشد، انتشارات اطلاعات، ص 170-171