این خیابانِ پر از ماشین و موتور و بوق با بوی آسفالت داغ، دلخوشیای پنهان دارد؛ کوچههایش. هنوز زور نوگراییِ مردم این روزگار به کوچههای باریک و کاهگلی و پیچ در پیچ اینجا نرسیده است. سمت چپ، چهار کوچه میرود توی بافت قدیم چهارمردان. کوچهها باریکتر میشوند و شاخه به شاخه. کوچههای بنبست، کوچههایی که به هم میرسند. کوچههایی که پرند از خاطراتِ ما، شاید فقط من.
آدمها وقتی با هم بودنشان تمام میشود، هم را فراموش میکنند، خیلی زود. وقتی میروند توی یک دایرهی نو، محبتهای دلشان را زیر و رو میکنند. عاشقانههای همهی این دایرهها دروغ است. همین که رفتی بیرون، دیگری میآید و راهی برای بازگشت نیست. کوچهپسکوچههای کاهگلیِ چهارمردان، انگار تمام جوانیِ از دست رفتهی من است، دایرهای که هیچگاه هیچکس باور نمیکرد از هم بپاشد. اما همهی زندگی دست ما نیست.
امروز وقتی راهم را دور کردم و از آن کوچهها گذشتم، زنگ زدم تکتک آن دایره، هیچکدام جواب ندادند. پیش از این هم جواب نمیدادند، سرشان شلوغ است و هزار مشکل دارند. این اشتباه من است که هنوز توی آن حلقهی دوستداشتنیام.