۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

به درک، به جهنم

گفت به درک। خیلی جدی، خیلی محکم و خیلی راحت। من اعتراض داشتم، به حرف‌هاش، به نگاه‌هاش، به وسواس‌هاش। گفته بودم به دیگری –هرکه باشد- شک نکند، بدی‌هاش را برایم جار نزند و به دوستی‌هام کاری نداشته باشد. اما شک کرد و گفت و گیر داد. تهدیدش کردم. تهدید نه، هشدار. گفتم این طور نمی‌شود با هم بود. نمی‌خواهم پای دیگری باز شود به دوستی‌هامان. هر که باشد. برای با هم بودن هزار بهانه است و برای گفتن و شنیدن هزار سخن زیبا. قبول نکرد، ایستاد. گفتم نمی‌شود. پشت کردم و رفتم. پر بودم تردید. رفتنم جدی نبود. منتظر کلامی بود. چیزی که گام رفتنم را سست کند و لبم را بخنداند. این قدر برایش اهمیت داشتم که رفتنم وادارش کند. گفت به درک. خیلی راحت و خیلی جدی.

گام‌هایم سست شد. ایستادم. لبم نخندید. اشتباه کردم. این قدر برایش اهمیت نداشتم که رفتنم وادارش کند. نمی‌دانم «به درک» همه معنای تلخی را داشت که من حس کردم. یا فقط یک دفاع ناشیانه از خود بود. من برگشتم. نمی‌‌خواستم دوستی‌مان ویران شود. هنوز برایم مهم بود. برگشتم. لبخندی زدم. تبسمی حیران و مهربان. خندید. همه چیز برگشت. مثل یک زلزله‌ای که نیامده باشد. این چند روز، این چند روز تلخ در این فکرم وقتی عزیزترین‌مان بگوید قهرقهر تا روز قیامت، چرا ما باید بگوئیم به جهنم، به‌ درک.